قصه درمانی
قصه درمانی
نویسنده: فاطمه شعیبی
چکیده کتاب
قصه درمانی در سالهای اخیر بهصورت یکی از روش های بازیدرمانی کودکان مطرح شده است. در این روش، شنوندگان قصه متوجه این می شوند که تنها آنها نیستند که مشکل مشابهی را دارند و افراد بسیار هم مثل آنها دارای مشکل یا مشکلات هستند و این فهم یا بینش برای آنها آرامشی عمیق به همراه خواهد داشت و به کودکان کمک می کند تا بر مشکلات روانشناختی رشد فایق آیند.
این کتاب در ابتدا به اهمیت قصه گویی در تربیت کودک می پردازد، سپس با در نظر گرفتن ارزش های بنیادین قصه ها و ادبیات کودکان به اهمیت قصه در رشد اخلاقی کودک و روانشناسی قصه پرداخته و تاثیرات قصه گویی بر ذهن و تربیت می پردازد. در این کتاب ما می توانیم شیوه های صحیح قصه گویی ، بهترین ساعت قصه گویی، ویژگی های قصه خوب و فهم عمیق داستان توسط کودکان و علاقه مند کردن آن ها به مطالعه را شناخته و سپس با قصه درمانی به درمان ناخن جویدن، ترس از تاریکی، انگشت مکیدن، پذیرفتن مرگ، پرخاشگری، رقابت با نوزاد جدید، شب ادراری می پردازد. همچنین دستورالعمل شن بازی درمانی و شرح جلسه های شن بازی را در این کتاب مشاهده خواهید نمود.
قصه های موجود درکتاب :قصه خرگوش کوچولو( ویژه ناخن جویدن)، قصه جغد سفید( ویژه ترس از تاریکی)، قصه شلپ!شلپ! شلپ!(ویژه انگشت مکیدن)،قصه گربه عصبانی( ویژه پرخاشگری)، قصه فینگلیها( ویژه مرگ)، قصه میمونی به نام دانی (ویژه نوزاد جدید)
قسمتی از کتاب:
اهداف قصه گویی: اصطلاح قصه گویی این موضوع را ممکن است به ذهن برساند که قصه صرفا برای سرگرمی است. در حالی که قصه ها به ما می گویند در این جهان چگونه باشم و این فرصت را می دهد تا دیدگاه خود را نسبت به واقعیت تغییر دهیم، به عبارت دیگر قصه ها بیانگر باورهای افراد درباره خودشان است.
میمونی به نام دانی
در جنگلی دور دست یک خانواده ی میمون زندگی می کردند.آنها خانواده ی خوشبختی بودند. میمون پدر از شاخه ای به شاخه ای می پرید ومیوه پیدا می کرد.او آبدارترین وخوشمزه ترین میوه ها را می چید وبرای خانواده اش به خانه می آورد.
میمون مادر، در خانه از فرزند کوچکشان، دانی، مراقبت می کرد. او از بچه کوچولو پرستاری می کرد و او را این طرف و آن طرف می برد.میمون کوچولو آن قدر کوچک بود که نمی توانست میوه بخورد یا راه برود و مجبور بود کنار مادرش بخوابد.
خیلی زود ، دانی، بزرگ شد.حالا دیگر او هم می توانست راه برود و میوه بخورد. پدر هر روز برای چیدن میوه بیرون می رفت، مادر هم همینطور،دانی هم بیرون می رفت و با دوستانش بازی می کرد و چیزهای زیادی درباره ی جنگل می آموخت.
روزی، مادرش به او گفت که به زودی میمون کوچولوی دیگری وارد خانواده ی آنها می شود. مادرش با لبخند به او گفت:((مادرت تو را دوست دارد.پدرت هم تورا دوست دارد وقراراست تو صاحب یک برادر یا خواهر شوی که اوهم تو را دوست دارد.)) دانی خیلی هیجان زده و خوشحال شد و به مادرش قول داد که که در مراقبت از بچه به او کمک کند.