نامه ها و تشرفات
- داستان تشرف شماره ۱
-
تشرف آیت الله مرعشی نجفی در سرداب
"تشرفات مرعشیه" شامل کیفیت ملاقاتهای آیتالله سید شهابالدین مرعشی نجفی با امام زمان(عج الله تعالی فرجه) است که در قالب چهار حکایت یا خاطره از وی نقل شده است.
در بخشی از این کتاب آمده است:
جلالت قدر و صدق و صفای آیةالله مرعشی نجفی بر عموم مردم در این زمان پوشیده نیست و همگان را نسبت به این عالم بزرگ اعتمادی است که ما را بر آن داشت تا چهار تشرف از این بزرگ مرد نقل کنیم:
تا اذان صبح، دو سه ساعتی بیشتر نمانده بود. برای چندمین بار در بسترم از این پهلو به آن پهلو شدم. لشکری از فکر و خیال از جلوی چشمانم رژه میرفت و خواب از دیدگانم میربود. با خود گفتم:
- امشب، شب جمعه است و متعلق به آقا امام زمان(علیه السلام) خوب است که به سرداب مقدس بروم، زیارت ناحیه مقدسه را بخوانم و حاجات خود را از آن حضرت بخواهم. گر چه کمی خطرناک است و ممکن است از ناحیه بعضی از آدمهای بی سر و پا و ولگردی که دشمنی قلبی با اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه وآله) و شیعیان دارند مورد تعرض واقع شوم. آنها حاضرند به خاطر اندکی پول به خاطر عداوت با شیعیان، هر جنایتی را مرتکب شوند. شاید بهتر باشد که دوستانم را از خواب بیدار کنم و به همراه آنها به سرداب بروم. اما نه ممکن است حالش را نداشته باشند یا مجبور شوند توی رودربایستی با من بیایند. از اینها گذشته، در حضور آنها، نمیتوانم آن طوری که دلم میخواهد با اقا درد دل کنم پس بهتر است...
با این افکار به آهستگی از جایم برخاستم، وضو گرفتم، عبا، قبا و عمامهام را پوشیدم و پاورچین پاورچین، از حجره خارج شدم. شمع نیم سوختهای را که روی طاقچه؟ راهرو بود در جیب گذاشتم و راه سرداب مقدس را در پیش گرفتم. همه جا تاریک بود و سکوت مرگباری فضا را در آغوش خویش می فشرد. تنها صدای واق-واق چند سگ ولگرد از کمی آن طرفتر به گوش میرسید که انگار بر سر مرداری به جان یکدیگر افتاده بودند. قبل از ورود به سرداب مقدس، لحظهای ایستادم و اطراف را پاییدم. تنها دو- سه نفر گِدا را دیدم که در کنار دیوار خوابیده بودند. درب سرداب را به آهستگی به داخل هل دادم. آهسته از یکدیگر دور شدند. پا به داخل سرداب گذاشتم و با احتیاط از پلهها پایین رفتم. انعکاس صدای پاهایم در درون سرداب، مرا کمی به وحشت میانداخت. به کف سرداب که رسیدم شمع را از جیبم درآوردم و روشن کردم و مشغول خواندن زیارت ناحیه مقدسه شدم. هنوز دقیقهای بیش نگذشته بود که صدای پای شخصی را شنیدم که از پلهها پایین میآمد. صدای پاهایش در درون سرداب میپیچید و فضای ترسآلودی ایجاد میکرد.
خواندن زیارت ناحیه را رها کردم و رویم را به سمت پلهها برگرداندم. مرد عرب ژولیده و غول پیکری را دیدم که خنجری در دست راست داشت و از پلهها پایین میآمد و میخندید برق چشمان و دندانها و خنجرش، ترس مرا صد چندان کرد قلبم شروع کرد به تند تند زدن انگار میخواست از قفسه سینهام درآید! دستم از زمین و آسمان کوتاه بود و عزرائیل را در چند قدمی خود میدیدم. احساس میکردم لبها و گلویم خشک شدهاند؛ عرق سردی بر پیشانیام نشست. نمیدانستم چکار کنم؟! همین که پای مرد خنجر به دست به کف سرداب رسید،نعره زنان به سوی من حمله کرد در همان لحظه به دلم افتاد که شمع را خاموش کنم. فوت محکمی به شمع کردم و پای گذاشتم به فرار آن مرد هم در تاریکی شروع کرد به دویدن به دنبال من خواستم فریاد بزنم اما نمیتوانستم، صدای نعره وحشیانه مرد خنجر به دست در فضای سرداب میپیچید و من همچون بچه آهوی بیپناهی که در یک اتاق به چنگ شیری افتاده باشد به این سو و آن سو میگریختم. ناگاه مرد مهاجم به من رسید و دست انداخت و گوشه عبای مرا گرفت و با قدرت به سوی خود کشید دیگر واقعا درمانده شده بودم به یاد آقا امام زمان(علیه السلام) افتادم همان آقایی که به خاطر استمداد از او به آن سرداب خطرناک پا نهاده بودم من به آنجا آمده بودم تا آقا مشکلاتم را برایم حل کند، اما انگار مشکلی بس بزرگتر، دامنگیرم شده بود. با تمام وجود فریاد زدم:
- یا امام زمان! و صدایم در درون سرداب پیچید و چندین بار تکرار شد. هنوز استغاثهام به آخر نرسیده بود که مرد عرب دیگری در سرداب پیدا شد و رو به مردم مهاجم کرد و نهیبی بر او زد:
- رهایش کن! و بلافاصله مرد عرب ژولیده قوی هیکل، همچون تنه درخت بزرگ خشکیدهای که ریشهاش را با تبر زده باشند، بیهوش و بیحس نقش زمین شد و خنجرش به کناری افتاد من هم که تمام نیرو و توانم را از دست داده بودم دچار ضعف و رعشه شدم. در حالی که میلرزیدم به زانو درآمدم و به رو نقش زمین شدم، دیگر هیچ نفهمیدم!
- آقای سید شهاب الدین!... آقای سید شهاب الدین!...
کم کم متوجه شدم، چشمانم را باز کردم دیدم شمع روشن است و سرم بر زانوی مرد عربی است که لباس بادیه نشینان اطراف نجف را بر تن دارد. هنوز در فکر مرد مهاجم بودم، نگاهم را که برگرداندم، دیدم همچنان بیهوش در وسط سرداب افتاده است. خواستم برخیزم و بنشینم اما رمق نداشتم مرد عرب مهربان، چند دانه خرما در دهانم گذاشت. عجب طعم و مزهای داشت! هرگز خرما یا هیچ غذای دیگری با آن طعم و مزه نخورده بودم مزه آن خرماها هنوز هم زیر دندانهایم هست.
- خوب نیست در مواردی که خطر تو را تهدید میکند،تنها به اینجا بیایی بهتر است بیشتر احتیاط کن. متأسفانه این چند نفر شیعه هم که در سُرَّ مَن رأی هستند ملاحظه غربت عسکریین را نمیکنند. خوب است آنها حداقل روزی دوبار به حرم عسکریین مشرف شوند این باعث میشود که شیعیانی که برای زیارت و دعا به اینجا میآیند احساس امنیت بیشتری بکنند.
این حرفها را همان آقای عرب مهربان زد. بعدش هم حرف کتاب "ریاض العلماء" میرزا عبدالله افندی را پیش کشید و گفت:
- ای کاش این کتاب پیدا شود و در اختیار اهل علم و مردم دیگر قرار بگیرد. این کتاب خیلی – خیلی ارزشمند است...
حرفهایش به اینجا که رسید، یک لحظه، در فکر رفتم که:
- این مرد عرب بادیه نشین از کجا میرزا عبدالله افندی و کتابش را میشناسد؟! اصلا او از کجا در یک چشم بر هم زدن، پیدایش شد؟! از همه مهمتر، مرا از کجا میشناخت و نام مرا از کجا میدانست؟!
چگونه با یک نهیب او، این مرد قوی هیکل عرب، بیهوش شد؟! و...
هنوز در این افکار غوطه ور بودم که ناگهان متوجه شدم که از آن مرد مهربان خبری نیست. تازه فهمیدم که خرماهایی که به من داده بودند هسته نداشتند محکم با دو دست زدم بر سرم و نالیدم که:
ای وای! خاک عالم بر سرم، سرم در دامان آقا، مولا و مقتدایم حضرت حجة بن الحسن المهدی(علیه السلام) بوده و ساعاتی نیز با او حرف زدهام و او را نشناختهام.
غم عالم بر دلم نشست، با دیدهای اشکبار، مثل دیوانهها از سرداب به قصد حرم عسکریین خارج میشدم تا بلکه یار را در آنجا بجویم، هنوز مرد غول پیکر مهاجم عرب، بیهوش در کف سرداب افتاده بود...
👈 ( منبع : شیعه نیوز)👉
- داستان تشرف شماره ۲
-
داستان تشرف شیخ حسین ال رحیم
شیخ باقر كاظمى (ره) فرمود: در نجف شخصى به نام شیخ حسین آل رحیم زندگى میكرد كه مردى پاك طینت و از مقدسین و مـشـغـول بـه تـحـصـیل علم بود.
ایشان به مرض سل مبتلا شد، به طورى كه با سرفه كردن از سـیـنـهاش اخلاط و خون خارج مىشد. با همه این احوال در نهایت فقر و پریشانى بود و قوت روز خـود را هـم نـداشت . غالب اوقات نزد اعراب بادیه نشین در حوالى نجف اشرف مىرفت تا مقدارى قوت، هر چند كه جو باشد به دست آورد. با وجود این دو مشكل، دلش به زنى از اهل نجف تمایل پیدا كـرد، امـا هـر دفـعـه كه او را خواستگارى مىكرد، نزدیكان زن به خاطر فقرش جواب مثبت به او نمىدادند و همین خود علت دیگرى بود كه در هم و غم شدیدى قرار بگیرد.
مـدتـى گـذشـت و چـون مـرض و فقر و ناامیدى از آن زن، كار را بر او مشكل كرده بود،تصمیم گـرفـت عـمـلـى را كـه در بین اهل نجف معروف است انجام دهد، یعنى چهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه برود و متوسل به حضرت بقیة اللّه ارواحنا فداه بشود، تا به مقصد برسد.
شـیخ حسین میگوید: من چهل شب چهارشنبه بر این عمل مواظبت كردم . شب چهارشنبه آخر شد. آن شب، تاریک و از شبهاى زمستان بود. باد تندى مىوزید و باران اندكى هم مىبارید. من در دكه مسجد كه نزدیک در است نشسته بودم، چون نمىشد داخل مسجد شوم، به خاطر خونى كه از سـیـنهام میامد و چیزى هم نداشتم كه اخلاط سینه را جمع كنم و انداختن آن هم كه در مسجد جـایـز نـبود. از طرفى چیزى نداشتم كه سرما را از من دفع كند، لذا دلم تنگ و غم و اندوهم زیاد گشت و دنیاپیش چشمم تاریک شد.
فـكـر میكردم شبها تمام شد و امشب، شب آخر است، نه كسى را دیدم و نه چیزى برایم ظاهر شد. ایـن هـمـه رنـج و مـشقت دیدم بار زحمت و ترس بر دوش كشیدم تا بتوانم چهل شب از نجف به مسجد كوفه بیایم با همه این زحمات، جز یاس و ناامیدى نتیجهاى نگرفتم .
در ایـن كار خود تفكر میكردم در حالى كه در مسجد احدى نبود. آتشى براى درست كردن قهوه روشـن كـرده بـودم و چون به خوردن آن عادت داشتم، مقدار كمى با خودم از نجف آورده بودم، نـاگاه شخصى از سمت در اول مسجد متوجه من شد. از دور كه او را دیدم، ناراحت شدم و با خود گـفـتم: این شخص عربى از اهالى اطراف مسجد است و نزد من میاید تا قهوه بخورد.
اگر آمد، بى قهوه میمانم و در این شب تاریك هم و غمم زیاد خواهد شد.
در ایـن فـكـر بـودم كـه بـه مـن رسید و سلام كرد.
نام مرا برد و مقابلم نشست .
از این كه اسم مرا میىدانـسـت تـعـجب كردم! گمان كردم او از آنهایى است كه اطراف نجف هستند و من گاهى میهمانشان مىشوم .
از او سؤال كردم از كدام طایفه عرب هستى؟ گفت: از بعضى از آنهایم .
اسم هر كدام از طوایف عرب را كه در اطراف نجف هستند بردم، گفت: نه از آنها نیستم .
در این جا نـاراحـت شـدم و از روى تـمـسخر گفتم: آرى، تو از طرى طرهاى؟ (این لفظ یك كلمه بىمعنى است) از سـخـن مـن تـبـسـم كرد و گفت: من از هر كجا باشم، براى تو چه اهمیتى خواهد داشت؟ بعد فرمود: چه چیزى باعث شده كه به این جا آمدهاى؟ گفتم: سؤال كردن از این مسائل هم به تو سودى نمىرساند. گفت: چه ضررى دارد كه مرا خبر دهى؟ از حـسـن اخـلاق و شـیرینى سخن او متعجب شدم و قلبم به او مایل شد و طورى شد كه هر قدر صحبت مىكرد، محبتم به او زیادتر مىشد، لذا یك سبیل (یكى از دخانیات) ساخته و به او دادم .
گفت: خودت بكش من نمیكشم .
برایش یك فنجان قهوه ریختم و به او دادم .
گرفت و كمى از آن خورد و بعد فنجان را به من داد و گفت: تو آن را بخور.
فنجان را گرفتم و آن را خوردم و متوجه نشدم كه تمام آن را نخورده است .
خلاصه طورى بود كه لحظه به لحظه محبتم به او زیادتر میشد. بـه او گفتم: اى برادر امشب خداوند تو را براى من فرستاده كه مونس من باشى .
آیا حاضرى با هم كنار حضرت مسلم (ع) برویم و آن جا بنشینیم؟ گفت: حاضرم .
حال جریان خودت را نقل كن .
گـفتم: اى برادر، واقع مطلب را براى تو نقل مىكنم . از روزى كه خود را شناختهام شدیدا فقیر و مـحـتـاجم و با این حال چند سال است كه از سینهام خون میاید و علاجش را نمىدانم . از طرفى عیال هم ندارم و دلم به زنى از اهل محله خودمان در نجف اشرف مایل شده است، ولى چون دستم از مـال و ثـروت خـالـى اسـت گـرفتنش برایم میسر نمىشود.
این آخوندها مرا تحریص كردند و گفتند: براى حوائج خود متوجه حضرت صاحب الزمان (عج) بشو و چهل شب چهارشنبه در مسجد كـوفـه بیتوته كن، زیرا آن جناب را خواهى دید و حاجتت را عنایت خواهد كرد و این آخرین شب از شـبهـاى چـهارشنبه است و با وجود این كه این همه زحمت كشیدم اصلا چیزى ندیدم. این است علت آمدنم به این جا و حوائج من هم همینها است . در این جا در حالى كه غافل بودم، فرمود: سینهات كه عافیت یافت، اما آن زن، پس به همین زودى او را خواهى گرفت، و اما فقرت، تا زمان مردن به حال خود باقى است .
در عـین حال من متوجه این بیان و تفصیلات نشدم و به او گفتم: به طرف مزار جناب مسلم (ع) نرویم؟ گفت: برخیز.
بـرخـاسـتم و ایشان جلوى من به راه افتاد.
وقتى وارد مسجد شدیم، گفت: آیا دو ركعت نماز تحیت مسجد را نخوانیم؟ گفتم : چرا.
او نـزدیـك شـاخـص (سنگى كه میان مسجد است) و من پشت سرش با فاصلهاى ایستادم .
تكبیرة الاحـرام را گـفـتـم و مـشغول خواندن فاتحه شدم .
ناگاه قرائت فاتحه او را شنیدم به طورى كه هـرگـز از احـدى چـنین قرائتى را نشنیده بودم .
از حسن قرائتش با خود گفتم: شاید او حضرت صـاحـب الزمان(عج) باشد و كلماتى شنیدم كه به این مطلب گواهى میداد.
تا این خیال در ذهنم افـتـاد بـه سـوى او نظرى انداختم، اما در حالى كه آن جناب مشغول نماز بود، دیدم نور عظیمى حضرتش را احاطه نمود، به طورى كه مانع شد كه من شخص شریفش را تشخیص دهم . همه اینها وقتى بود كه من مشغول نماز بودم و قرائت حضرت را میشنیدم و بدنم میلرزید، اما از بـیم ایشان نتوانستم نماز را قطع كنم، ولى به هر صورتى كه بود نماز را تمام كردم . نور حضرت از زمین به طرف بالا مىرفت .
مشغول گریه و زارى و عذرخواهى از سوء ادبى كه در مسجد با ایشان داشتم، شدم و عرض كردم: آقاى من، وعده شما راست است .
مرا وعده دادید كه با هم به قبر مسلم (ع) برویم . این جا دیدم كه نور متوجه سمت قبر مسلم (ع) شد. من هم به دنبالش به راه افتادم تا آن كه وارد حرم حضرت مسلم (ع) گـردیـد و تـوقف كرد و پیوسته به همین حالت بود و من مشغول گریه و ندبه بودم تا آن كه فجر طالع شد و آن نور عروج كرد.
صـبح، متوجه كلام آن حضرت شدم كه فرمودند: اما سینهات كه شفا یافت، و دیدم سینهام سالم و ابدا سرفه نمىكنم .
یك هفته هم طول نكشید كه اسباب ازدواج با آن دختر من حیث لا احتسب (از جـایـى كه گمان نداشتم) فراهم شد و فقر هم به حال خود باقى است، همان طورى كه آن جناب فرمودند.
👈 ( منبع : تبیان)👉
- داستان تشرف شماره ۳
-
داستان تشرف سید بحرالعلوم
شایداین سوال برای شما پیش آمده که چراخداونداین همه ثواب برای گریه برامام حسین علیه السلام وزیارت آن حضرت قرارداده است وبه خاطرمحبت به ارباب این همه گناهان رامی بخشد.
جواب این سوال را امام زمان ارواحنا فداه به سیدبحرالعلوم داده اند:
سید بحرالعلوم (ره ) به قصد تشرف به سامرا تنها براه افتاد. در بین راه راجع به این مساله , که گریه بـر امـام حسین (ع ) گناهان را مى آمرزد, فکر مى کرد. همان وقت متوجه شد که شخص عربى که سـوار بـر اسـب اسـت بـه او رسـید و سلام کرد. بعدپرسید: جناب سید درباره چه چیز به فکر فرو رفته اى ؟ و در چه اندیشه اى ؟ اگر مساله علمى است بفرمایید شاید من هم اهل باشم ؟ سـیـد بـحرالعلوم فرمود: در این باره فکر مى کنم که چطور مى شود خداى تعالى این همه ثواب به زائریـن و گریه کنندگان بر حضرت سیدالشهداء (ع ) مى دهد, مثلا در هرقدمى که در راه زیارت بـرمـى دارد, ثواب یک حج و یک عمره در نامه عملش نوشته مى شود و براى یک قطره اشک تمام گناهان صغیره و کبیره اش آمرزیده مى شود؟ آن سوار عرب فرمود: تعجب نکن ! من براى شما مثالى مى آورم تا مشکل حل شود. سـلـطـانـى بـه همراه درباریان خود به شکار مى رفت . در شکارگاه از همراهیانش دور افتاد و به سـخـتى فوق العاده اى افتاد و بسیار گرسنه شد. خیمه اى را دید و وارد آن خیمه شد. در آن سیاه چـادر, پیرزنى را با پسرش دید.
آنان در گوشه خیمه عنیزه اى داشتند (بز شیرده ) و از راه مصرف شیر این بز, زندگى خود را مى گرداندند. وقـتى سلطان وارد شد, او را نشناختند, ولى به خاطر پذیرایى از مهمان , آن بز را سربریده و کباب کردند, زیرا چیز دیگرى براى پذیرایى نداشتند. سلطان شب را همان جا خوابید و روز بعد, از ایشان جدا شد و به هر طورى که بود خود را به درباریان رسانید و جریان را براى اطرافیان نقل کرد. در نـهـایت از ایشان سؤال کرد: اگر بخواهم پاداش میهمان نوازى پیرزن و فرزندش راداده باشم , چه عملى باید انجام بدهم ؟
یکى از حضار گفت : به او صد گوسفند بدهید. دیگرى که از وزراء بود, گفت : صد گوسفند و صد اشرفى بدهید. یکى دیگر گفت : فلان مزرعه را به ایشان بدهید. سـلطان گفت : هر چه بدهم کم است , زیرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت مقابله به مثل کرده ام . چون آنها هر چه را که داشتند به من دادند. من هم باید هرچه را که دارم به ایشان بدهم تا سر به سر شود. بعد سوار عرب به سید فرمود: حالا جناب بحرالعلوم , حضرت سیدالشهداء (ع ) هرچه از مال و منال و اهـل و عـیـال و پـسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پیکر داشت همه را در راه خدا داد پس اگر خـداونـد بـه زائرین و گریه کنندگان آن همه اجر و ثواب بدهد, نباید تعجب نمود, چون خدا که خـدائیش را نمى تواند به سیدالشهداء (ع )بدهد, پس هر کارى که مى تواند, انجام مى دهد, یعنى با صـرف نظر از مقامات عالى خودش , به زوار و گریه کنندگان آن حضرت , درجاتى عنایت مى کند.در عین حال اینها را جزاى کامل براى فداکارى آن حضرت نمى داند. چون شخص عرب این مطالب را فرمود, از نظر سید بحرالعلوم غایب شد.
👈 ( منبع : باشگاه خبرنگاران جوان)👉
- داستان تشرف شماره ۴
-
داستان تشرف ملا محمد صادق عراقی
عالم ربانی، حاج ملا فتحعلی عراقی فرمود:
« آخوند ملا محمد صادق عراقی در نهایت سختی و پریشانی بود و به هیچ وجه برای او گشایشی واقع نمی شد. شبی در عالم خواب دید، در بیابانی خیمه بزرگی بر پا است. پرسید: این خیمه مربوط به کیست؟
گفتند: این جا خیمه امام زمان علیه السلام است.
با عجله خدمت آن حضرت مشرف شد و سختی حال خود را به آن سرور عرض کرد و از ایشان دعایی برای گشایش کار و رفع مشکلات خویش خواست. حضرت او را به سیدی از اولاد خود حواله دادند و اشاره به او و خیمه اش فرمودند.
آخوند از محضر آن حضرت خارج شد و به همان خیمه ای که اشاره فرموده بودند، رفت؛ دید عالم مورد اعتماد، جناب آقا سید محمد سلطان آبادی، که روی سجاده نشسته و مشغول دعا خواندن است، در آن خیمه حضور دارد. به سید سلام کرد و کیفیت جریان را نقل کرد. ایشان جهت وسعت رزق، دعایی به او تعلیم نمود.
در این جا آخوند از خواب بیدار شد و در حالی که دعا به یادش مانده بود، به طرف خانه آن عالم بزرگوار به راه افتاد. از طرفی قبل از دیدن این خواب، رابطه آخوند عراقی با سید قطع بود و علتش را اظهار نمی کرد.
وقتی خدمت سید رسید، او را به همان شکلی که در خواب دیده بود، روی سجاده خود نشسته، مشغول ذکر و استغفار مشاهده نمود و سلام کرد.سید جواب سلامش را داد و تبسمی نمود؛ مثل این که از قضیه مطلع باشد. آخوند برای گشایش کار خود دعایی خواست. مرحوم سلطان آبادی، همان دعایی را که در عالم خواب تعلیم فرموده بود، بیان کرد.
آخوند عراقی مقید به خواندن آن دعا شد و اندک زمانی دنیا از هر طرف به او رو آورد و از سختی و تنگدستی راحت شد. بعد از این اتفاق، مرحوم حاج ملا فتحعلی، سید را خیلی ستایش می کرد و مدتی هم نزد ایشان درس خوانده بود.
اما آنچه را سید به آخوند در عالم خواب و بیداری تعلیم داده بود، سه چیز است:
- اول: آن که بعد از فجر صبح دست بر سینه گذارد و هفتاد مرتبه بگوید « یا فتاح»
- دوم: آن که مواظبت کن به خواندن:
- لاحَوْلَ وَلاقُوَّهَ اِلاّ بِاللهِ تَوَکَّلْتُ عَلَی الْحَیِّ الَّذی لایَمُوتُ وَ اَلْحَمْدُللِهِ الَّذی لَمْ یَتَّخِذْ صاحِبَهً وَلا وَلَداً وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ شَریکٌ فِی الْمُلْکِ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ وَلِیٌّ مِنَ الذُّلِّ وَ کَبِّرْهُ تَکْبیراً.
- سوم، دعایی را که ابن فهد حلی از حضرت رضا علیه السلام نقل کرده که بعد از نماز صبح خوانده شود و هر کس آن را بخواند حاجتش برآورده و مشکلاتش حل می شود. (مرحوم شیخ عباس قمی این دعا را در اوایل مفاتیح الجنان ذیل تعقیبات نماز صبح آورده است وبسیار مجرب است ، حتما به مفاتیح رجوع کنید وبا توجه به معانی بلندش این دعا را بخوانید)
- بِسْمِ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اُفَوِّضُ اَمْری اِلَی اللهِ اِنَّ اللهَ بَصیرٌ بِالْعِبادِ قَوْقاهُ الله سَیِّآتِ ما مَکَرُوا اِلاَّ الَهِ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَکَ اِنّی کُنْتُ مِنَ الظّالِمینَ فَاسْتَجِبْنا لَهُ وَ نَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ کَذلِکَ نُنْجیِ الْمُؤمِنینَ حَسْبُنا اللهَ وَ نِعْمَ الْوَکیلِ وَ انْقَلِبُوا بِنِعْمَهً مِنَ اللهِ وَ فَضْلٍ لَمْ یَمْسَسْهُمْ سُوءُ ماشاءَاللهُ لا ماشاءَ لاحَوْلَ وَ لاقُوَّهَ اِلاّ بِاللهِ ماشاءَ اللهُ لا ماشاءَ النّاسَ ماشاءَ اللهُ اَنْ یَرَهُ النّاسَ حَسْبِیَ الرَّبُّ مِنَ الْمَرْبُوبینَ حَسْبِیَ الْخالِقُ مِنَ الْمَخْلُوقینَ حَسْبِیَ الرّازِقُ مِنَ الْمَرْزُوقینَ حَسْبِیَ اللهُ رَبُّ الْعالَمینَ حَسُبی مَنْ هُوَ حَسْبی مَنْ لَمْ یَزَلْ حَسْبی حَسْبی مَنْ کانَ مُنْذُ کُنْتَ حَسْبی حَسْبِیَ اللهُ لااِلهَ اِلاّ هُوَ عَلَیهِ تَوَکَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظیمِ وَ الْحَمْدُللِهِ رَبِّ الْعالَمینَ.
👈 ( منبع : پرسمان)👉
- داستان تشرف شماره ۵
-
داستان تشرف سید کریم پینه دوز
نام و شهرتش سیدکریم محمودی بود، اما از آنجا که در گوشهای از بازارتهران به پینه دوزی و پاره دوزی مشغول بود، به آقاسیدکریم پینه دوز مشهور شد.
آقا سیدکریم با وجود آن مقامات ولایی و توحیدی، تا حدودی گمنام بود و در زمان حیاتش فقط خواص و علمای اهل معنای تهران از حالات و مقاماتش باخبر بودند.
ایشان ارادت ویژهای به حضرت سیدالشهداء (ع) داشتند. نقل است آقا سیدکریم پینه دوز همچون آقا و مولایش حضرت بقیة الله الاعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) هر روز به صورت دائم در هر صبح و شام دقایقی را به یاد سرور و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام گریان می گشته است و بدون استثناء در طول سال، در هر صبح و شام قطره های اشکی جانسوز از دیدگانش سرازیر می شده است.
آقا سیدکریم، در پرتو ارتباط خاص ولایی با امام زمان (ع)، به مقامات والای عرفانی و توحیدی دست یافته بود؛ تا آنجایی که بیشتر علمای اهل معنای تهران معتقد بودند که حضرت بقیة الله الاعظم (ع) به مغازه کوچک آن جناب تشرف میبرده و با او هم صحبت میشدند.
در دوران حیات آقا سیدکریم، تنها برخی از اولیای خدا و معدودی از دوستان صمیمی آن جناب از مقامات، حالات و تشرفات او باخبر بودهاند. همین عده اندک به برخی از تشرفات آقا سیدکریم، آن هم بعد از وفات او، اشاره کردهاند؛ به عنوان مثال بسیاری از حکایات و تشرفات آقا سید کریم، بعد از وفاتش، از طریق مرحوم حاج شیخ مرتضای زاهد که حق استادی برسید کریم داشته، فاش شده است.
راز تشرفات سیدکریم
آقا سیدکریم پینه دوز، همچون آقا و مولایش حضرت بقیة الله الاعظم (عج)، به صورت دائم در هر صبح و شام، دقایقی را به یاد سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) گریان میگشته است و بدون استثنا در طول سال، در هر صبح و شام قطرههای اشکی جانسوز از دیدگانش سرازیر میشده است.
جناب شیخ عبدالکریم حامد نقل میکند که از جناب سیدکریم پینه دوز که هر هفته به ملاقات مولا توفیق مییافت، پرسیده شد: «چه کردهای که به چنین توفیقی دست یافتهای؟» او در جواب گفت: «شبی در خواب بودم جدم پیامبر ختمی مرتبت (ص) را در عالم رویا دیدم. از ایشان تقاضای ملاقات امام عصر (ع) را نمودم.آ ن حضرت فرمود:«در طول شبانه روز دو مرتبه برای فرزندم سیدالشهدا(ع) گریه کن!» از خواب بیدارشدم و این برنامه را به مدت یک سال اجرا نمودم تا به خدمت آن حضرت نایل آمدم.
جلوه ای ازتشرفات آقا سید کریم
در یکی از تشرفات سید کریم، امام زمان (ع) به او میفرمایند: «اگر هفتهای بر تو بگذرد و ما را نبینی چه میکنی؟ «سید در پاسخ میگوید: «آقا جان! به خدا میمیرم!» و امام زمان (ع) میفرمایند: «اگر این طور نبود، هفتهای یک ما را نمیدیدی!»
در یکی دیگر از تشرفات، امام زمان (ع) خطاب به سیدکریم میفرماید: «آیا کفش ما را نیز میدوزی؟» و سید بلافاصله میگوید: «بله آقاجان! اما سه نفر جلوتر از شما کفششان را آوردهاند.» امام زمان (ع) دقایقی بعد، بار دیگر میفرمایند: «سید!کفش ما را نمیدوزی؟» و سید میگوید: «چرا آقاجان! بعد از این سه کفش میدوزم.» دقایقی میگذرد و امام زمان (ع) برای بار سوم میپرسند: «سید! آیا کفش ما را نمیدوزی؟» در این هنگام، سید طاقت از کف میدهد و بر میخیزد و امام زمانش را در آغوش میگیرد و میگوید: «سید و آقای من! این قدر مرا امتحان نفرمایید! اگر یک مرتبه دیگر بفرمایید، فریاد میزنم و همه را خبردار میکنم که یوسف فاطمه در آغوش من است».
سیدکریم و دریافت حواله منزل به عنایت امام زمان(ع)
مرحوم آقای سیدکریم ، شبی در خواب، حضرت ولی عصر (عج) را زیارت میکند. آن حضرت به او امر میکند تا فردا صبح، فلان منزل را در فلان آدرس برای آقا سیدکریم پینه دوز خریداری کند و در فلان ساعت در حالی که آقا سید کریم با وسایل خانهاش در کوچه نشسته است به آنجا برود و کلید منزل را به او تحویل بدهد. آقای سید کریم این خواب و رویا را از خوابهای صادقه به شمار میآورد و صبح همان شب، به آدرس و نشانی که حضرت حجت (ع) به او فرموده بودند، میرود و آن خانه و صاحبش را پیدا میکند و در مییابد که آدرس و نشانههایی که در خواب به او فرمودهاند، بسیار دقیق و واقعی است. وقتی با صاحب خانه در مورد خرید خانهاش صحبت میکند، او با خوشحالی از این موضوع استقبال میکند و برای آقای سید کریم فاش میسازد که به علت داشتن بدهکاری، در شب گذشته به امام زمان (ع) متوسل شده است تا این خانه به سرعت به فروش برسد قرضش را ادا کند! آقای حاج محمود کاشانی آن خانه را خریداری میکند و کلیدش را از صاحب خانه میگیرد و درست در همان ساعتی که حضرت ولیعصر (ع) امر کرده بودند، به سوی خانه آقای سیدکریم میرود و میبیند که او، با اسباب و اثاثیه اش در کوپه نشسته است!
از ده روز پیش مدت اجاره آقا سیدکریم تمام شده و صاحب خانه ده روز مهلت داده بود تا خانه دیگری بیابد. سیدکریم وقتی خانه مناسبی نیافته بود، درست پس از پایان مهلت مقرر، بدون هیچ دلخوری و اعتراضی و بدون اینکه صاحب خانه اش را درجریان بگذارد، تمام اسباب و اثاثیه اش را از خانه بیرون آورده و در گوشهای از کوچه نهاده بود. در همان زمان، حضرت بقیة الله الاعظم (ع) به کنار این عاشق دلسوخته و حقیقی آمده و به آقاسیدکریم فرموده بودند:«ناراحت مباش! اجدادمان نیز مصیبتهای بسیاری کشیده اند» و آقا سیدکریم درحالتی از مزاح عرض کرده بود: «درست است آقاجان اما هیچ کدام از اجدادمان به اجاره نشینی مبتلا نشده بودند.»
در این هنگام لبهای مبارک حضرت ولی عصر(عج) به تبسم بازشده و فرمودند: «ترتیب کارها را داده ایم، پس از چند دقیقه دیگر، مشکل حل میشود.» و دقایقی بعد از رفتن آن وجود مقدس، آقای حاج محمود کاشانی به آنجا رسیده بود.
نان و حلوای بهشتی
مرحوم حاج سیدمحمد کسایی بدون واسطه، از مرحوم آقا سیدکریم نقل می کند:
«یکی از روزهای سرد زمستان بود. چندین سانتیمتر برف روی زمین نشسته بود و کار و کاسبی به شدت کساد شده بود. آن روز از صبح تا غروب خبری از مشتری نبود؛ اما آقا سیدکریم پینه دوز به امید روزی حلال تا پاسی از شب در مغازه بسیار کوچکش به انتظار می نشیند.
کم کم ساعت از دوازده شب هم می گذرد. و ایشان دلش نمی آید دست خالی به خانه اش برود.
بچه ها تا این ساعت شب با شکمهای گرسنه خوابشان برده بود و خدا را خوش نمی آمد تا آنها صدای باز شدن در را بشنوند و با خوشحالی بیدار شوند، ولی دستهای آقا سیدکریم را خالی ببینند.
آقا سیدکریم مومنی بسیار ساده و بی آلایش بود؛ اما به اندازه همه ظرفیتش، خودش را به خدای سبحان تسلیم کرده بود؛ وظیفه اش را شناخته بود و بی هیچ کم و کاستی به وظایفش عمل می کرد او یاد گرفته بود که باید در هر شرایطی با خدا یکرنگ و یکدل باشد و لحظه به لحظه مراقب بود تا بر طبق معارف و آموزه های اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام در هر شرایطی آن گونه باشد که خدا می خواهد.
آقا سیدکریم مغازه اش را می بندد و به سوی خانه اش می رود.
سر کوچه، میان برفها و در تاریکی شب می ایستد تا صبح فرا رسد و سپس در را به صدا درآورد. ایشان در آن حال مشغول ذکر و یاد خدا می شود که یکباره صدایی می شنود:
« آقا سیدکریم! آقا سیدکریم!»
آقایی جلیل القدر در مقابلش همراه با چندین نان تازه و داغ ایستاده بود.
بگیر آقا سیدکریم!
ایشان نانها را می گیرد در حالی که داغی نانها را در آن سرما و برف و یخبندان به حوبی احساس می کند، سرش را که بالا می آورد دیگر آن آقای بزرگوار را در مقابلش نمی بیند.
آقا سیدکریم با خوشحالی به خانه می رود و سر سفره با بچه ها می نشینند لای نانها را که باز می کنند مقداری حلوای داغ و تازه هم به چشم می خورد که عطر و بوی روح افزا و جان بخشی داشت.
خانواده ایشان نان و حلوای باقی مانده را در لای سفره گذاشتند. صبح وقتی بسوی سفره می روند؛ با صحنه ای بسیار عجیب روبرو می شوند، دوباره به همان اندازه نان و حلوایی که دیشب خورده بودند، در سفره بود؛ انگار که دیشب به آن نزده اند !
بچه سیدها دوباره مشغول خوردن نان و حلوا می شوند و به مقتضای سن و سالشان متوجه نمی شوند چه اتفاقی افتاده است.
آقا سیدکریم به خانمش گوشزد می کند که مواظب باشد کسی از این ماجرا بویی نبرد.
او می گفت: نفعشان فقط به این است که هیچ کس از این امر باخبر نشود!
پس از یک هفته، یکی از خانمهای همسایه که به عطر و بویی که گاه در فضای خانه آقا سیدکریم می پیچید مشکوک شده بود.
عاقبت موفق می شود که خانم آقا سید عبدالکریم را به حرف بکشد و کمی از آن نان و حلوا را برای شفای مریض درخواست کند.
هر دو خانم به سراغ سفره رفته و آنرا باز می کنند، اما دیگر هیچ اثری از آن نان و حلوای تازه باقی نمانده بود!
آقا سیدکریم پینه دوز خودش به مرحوم آقای حاج سید محمد کسایی تأکید کرده بود که آن نان و حلوای داغ و تازه به دست حضرت بقیة الله الاعظم حجت ابن الحسن العسکری (عج) به من مرحمت شد و اگر خانواده ما توانسته بود جلوی زبانش را بگیرد و رازداری کند، آن نان و حلوای تازه تا آخر عمر برای ما باقی می ماند!»
رحلت سیدکریم
حضرت آیت الله سید محسن خرازی میفرمود: «مرحوم پدرم برای ما نقل کرد و گفت: یکروز آقاسیدکریم پینه دوزبرای خداحافظی به مغازه ما آمد.اوقراربودبه عتبات عالیات وکربلای امام حسین (ع) مشرف شود.آقا سیدکریم درحالی که باماخداحافظی می کرد،گفت:"من به کربلا مشرف می شوم،ولی ازاین سفربازنخواهم گشت ودرهمان کربلاازدنیاخواهم رفت وهمان جا مدفون می شوم!"مااین سخن رادرحالی که دوست نداشتیم باورکنیم، ازآقا سید کریم شنیدیم واوبه کربلامشرف شد. بعدازمدتی خبررسیدکه آقا سید کریم پینه دوز درکربلا ازدنیا رفته است و او را در صحن مطهر امام حسین(ع) به خاک سپرده اند!
👈 ( منبع : باشگاه خبرنگاران)👉
- داستان تشرف شماره ۶
-
داستانی هست برای دو سه سال قبل از پیروزی انقلاب آقای زاغری در تهران این اتفاق براشون افتاده خدمتتون نقل میکنم :
داستانی هست برای دو سه سال قبل از پیروزی انقلاب آقای زاغری در تهران این اتفاق براشون افتاده خدمتتون نقل میکنم : ایشون عنوان میکند که من وضع مالیم خیلی خوب بود و یه همکاری داشتم و بساز بفروش بودیم و اپارتمان میساختیم و میفروختیم و وضع مساعدی داشتیم . یه روز یه مشتری به ما خورد و نیازمند خونه بود ، ادم متدینی بود یه خونه رو گفت به من بدید ولی درخواست تخفیف داشت گفت حضرت عباسی با من معامله کنید .گفت من خیلی دوست داشتم بهش خونه بدم چون این عدده خیلی مارو پایین بالا نمیکرد اما شریکم راضی به این معامله نشد و ما به این فرد خونه نفروختیم درصورتی که من رضایت داشتم که ما به این فرد خونه بفروشیم . بعد از گذشت دو سه روز یه شب خواب دیدم که همه ی این آپارتمانایی که ما ساختیم خراب شده و ویران شده و یه گودالی درست شده صبح بلند شدم به همسرم گفتم خوابی دیدم که دال بر این است که احتمالا ما ورشکست میشیم و اوضاع سختی در پیش داریم چون مال و اموالمون همه خراب و داغون شد . اتفاقا بعد از چند وقت ساواک اومد همکار منو دستگیر کرد نگو که تو کار قاچاق بوده و همه ی امارتمانا توقیف شد و ماهم که دیگه همه چیزمون با ایشون مشترک بود همه چیز رو از دست دادیم و رفتیم یه جایی خونه ی یه پیرزنی مستاجری حتی من یه چک سنگین پونصد هزارتومنی دست یه ادم بهایی داشتم به نام درخشان و این چک منو علی رغم این که پول رو داده بودم به اجرا گذاشته بود ...
میگه رفتیم مستاجری و خیلی وضع سختی داشتیم و ادمی که وضعش خوب بوده یهو وضعش بد یشه خیلی شرایطش بدتره میگه این صاحب خونه ی ما که یه پیرزن بود به ما گفت که شما چرا شب های چهارشنبه همراه با اقای کافی نمیرید مسجد جمکران یه توسلی به امام عصر پیدا کنید شاید حضرت مددی کنه ... گفتم باشه شروع کردم یه چند هفته ای رو با اقای کافی برم مسجد جمکران اما چون خودم ماشین داشتم نیت کردم یه چهل هفته ای برم مسیر جمکران و مشکلم رو با اقا عرض کنم یه چهل هفته ای هم گذشت و هیچ خبری نشد و اتفاقیم نیوفتاد و من مایوس و ناامید در چهارشنبه ای که هفته ی اخرم بود برگشتم تهران و در نهایت فرداش پنج شنبه بود ما مرکز شهر تهران میشستیم گفتم که برم زیارت حضرت عبدالعظیم در شاه عبدالعظیم و دوباره از ایشان مدد بخوام چون من دیگه کارم شده همین با ماشین خودم که میرفتم تو راه عادت داشتم که یه مسافری هم بزنم کمک خرج باشه برام میگه از میدون اعدام الان شده میدون محمدیه با ماشین میرفتم به سمت شاه عبدالعظیم یه سید جلیل القدری کنار خیابون وایساده بود دست گرفت ایشونو سوار کردم حدود ۴۰ ساله بعد بهم گفت که خیلی چهرت ناراحته گفتم اقا من خیلی مشکلات دارم اصلا دست رو دلم نذار که دلم پره از این مشکلات و گرفتاری گفت همشو میدونم همشم حل میشه و گرفتاریات رفع میشه و در نهایت گره از کارت باز میشه ... خوشم اومد به من دلداری و امیدواری میداد...
رسیدم به نازی آباد گفت من همین بغل پیاده میشم قبل از پیاده شدن یه کاغذیو بهم داد گفت این دعا پیشت باشه بازم نمیخواد بکنی ببینی چی توش نوشتم این دعا پیشت باشه این تورو موفق میکنه پیش همه ی اون طلبکاراهم که ازت طلب دارند و به ادعای باطل ازت پول مبخوان برو جرعت داشته باش چکاتم بهت پس میدن ... خیلی خوشحال شدم ... اخر کار دست کرد تو جیبش یه مقدار پول خورد دراورد که بهم کرایه بده گفتم که اقا من کرایه نمیخوام از شما گفت نه یه کاسه ای جلوی ماشین بود اون پول خوردا رو ریخت داخل اون کاسه تا از ماشین رفت پایین یه دفعه غیبش زد گفتم که عجب نکنه این امام زمان بود حالا متوجه شدم سریع برگشتم نگاه کردم دیدم اثری از اثاری کسی نیست گفتم شاید افتاد داخل گودالی . کوچه ای .... میگفت دیدم هیچ اثری از اثارش نیست . نشستم کنار ماشین و زار زار گریه میکردم که دیدی امام زمانو دیدم و نشناختم و رفت خیلی اونجا ناراحت بودم تو همون حالت گریه تو مکاشفه اومد کنارم ایستاد گفت مگه بهت نگفتم مشکلت حل میشه ؟ برو دیگه برای چی گریه میکنی ؟ گفت دوباره چشمامو باز کردم ندیدمش ولی دلم خیلی قرص بود رفتم یه زیدرت کوتاه حصرت عبدالعظیم و برگشتم همه ی قصه رو به خانومم تو خونه گفتم تو راه که برمیگشتم ماشینم بنزین میخواست خودم پول داشتم یه مقداری هم از اون پول خوردایی که اقا داده بود از جلوی کاسه برداشتم با پول خودم مخلوط کردم دادم به پمپ بنزین و بنزین زدم ...
فردا صبحش اول رفتیم پیش درخشان همون بهاییه که چک پونصد هزارتومنی از ما داشت تا منو دید خوشحال شد نزدیک ظهر بود گفت بیا این چکتو از ما بگیر گفتم چطور به این نتیجه رسیدی چک منو بدی گفت از صبح تا حالا انگار یه نفر با اسلحه اومده گرفته پشت سر من چک فلانی زاغری که بهت بدهکار نیست چرا گذاشتی اجرا منم خیلی پشیمون شدم سه هزارتومنم تو اصافه به من پول دادی این سه هزارتومنم بهم داد .... میگه خلاصه خیلی اوصاع نساعد شد و گرفتاریا رفع شد و مشکلات رفع شد فقط یه دوتا داستان دارم این کاغذو باز نکردم همیشه پیشم بود یه روز این کاغذ داخل کت بود و من با یه اتوبوس از یه مسیری رفتم تا یه مسیری و کتو داخل اتوبوس جا گذاشتم اومدم خونه دنیا رو سرم خراب شد که عجب من این کتو جا گذاشتم داخل اتوبوس چرا اون کاغذو از دست دادم امام زمان یه کاری بکن کاغذ رفت میگفت زنگ در خونمونو زدن یه اقایی گفت شما داخل اتوبوس کت جد گذاشتی گفتم بله گفت بیا این کت شما گفت دنیا رو بهم دادن و بعد از اون کاغذ رو داخل یک جعبه ای ازش نگه داری میکردم داخل خونه که دیگه از دست ندم
نکته ی پایانی هم میگه اون بنزینی که با پول امام زمان زدم دوماه بود که امپر ماشین پر بود و تکون نخورده بود و بنزین کم نمیشد
به احد الناسی نگفتم این قصه رو تا این که یه روز رفتم پیش یه امام جماعتی توی تفرش داستانو براش گفتم بنزینم گفتم از مسجد که اومدم بیرون اومدم استارت بزنم دیدم ناشین روشن نمیشه امام جماعت اومد بره گفت چیشد گفتم اقا من این داستاتو که گفتم این بنزین الان خشکه ماشین روشن نمیشه امام جماعت گفت کاشکی این داستان بنزینو حداقل نمیگفتی این بنزین تا اخر برات میموند دیگه گفتی دیگه فکر نکنم برات بمونه
این داستان اقای زاغری بود که در نوع خودش جالب بود و یه نتیجه ای که من از این داستان میگیرم من با اطمینان میگم هرکس مخلصانه با دل شکسته سراغ امام زمان بره شک نکنه که نتیجه میگیره و حضرت دست خالی مارو رها نمیکنه انشاءالله
- داستان تشرف شماره ۷
-
داستان تشرف آقای قدرت الله لطیفی
بسم الله الرحمن الرحیم
سوال کردید که از احوالات حاج قدرت الله لطیفی و ارتباطش با امام عصر بگویید خب یکی از بندگان خوب خدا و یکی از یاران خوب امام زمان مرحوم قدرت الله لطیفی بود ایشون سال ۱۳۰۰ هجری شمسی متولد شد و ۲۷ مرداد سال ۸۶ در سن ۸۶ سالگی از دنیا رفت و در سال ۱۳۴۷ هجری شمسی از سوی امام زمان به ریاست هیئت امنای مسجد جمکران منسوب شد و حصرت دستور به تجدید بنای مسجد جمکران را به مرحوم لطیفی داد و ایشون در روز ۱۷ ربیع الاول اون سال کلنگ تجدید بنا و بازسازی مسجد جمکران رو زد و مسجد رو از اون وضع قدیم مثل این که خیلی وضع نابسامانی بود و کلا شاید صدتا زائر بیشتر نداشت دراورد .
من از مرحوم قدرت الله لطیفی بخوام مطلب بگم خیلی مطلب زیاده از عاشقان و دوستداران امام عصر بود در جوانی عنوان میکنه که در مشهد بودم و در مدرسه ی علمیه درس میخوندم سه روز بود که دیگه نه اب داشتم نه غذا نه پول روزه میگرفتم و متوسل شدم به اقا امام رضا برای رفع مشکلم خلاصه فرجی بکنه روز سوم که دیگه نا و توان راه رفتنم نداشتم از حرم امام رضا به سختی خودمو رسوندم به حجره ام روی تختی که داشتم خوابیدم هوا هم خیلی سرد بود به ناگاه درب حجره ام را زدند گفتم کیست گفت مهمان گفتم مهمان حبیب خداست گفت بفرمایید خودشون داخل اتاق شدند و میگه که چراغ رو روشن کرد تا چراغ رو روشن شد چشمم افتاد به جمال زیبای پسر فاطمه امام زمان رو شناخته ایشون که همراه با یک همراه بود میگه امام زمان بهم گفت که حاج قدرت الله ما مهمان توییم اما غذامون با خودمون خب امام زمان میدونست من هیچی در این حجره ندارم گفتم هرچی شما بگید میگه این هنراه و ملازمش رو فرستاد پی غذا نشست با منه حاج قدرت الله صحبت کرد گفت حاج قدرت الله چرا انقدر سختی داری چرا انقدر گرفتاری نماز جعفر نمیخونی ؟ نماز جعفر طیار خیلی مفیده خیلی موثره
گفتم اقا من غافل بودم از خوندن نماز جعفرطیار یه چند تا توصیه ی دیگه هم بهم کرد گفت برگرد برو تهران اونجا مدرسه ی علمیه بساز و اون مدرسه ی سهپسالار تهران رو میگن ایشون برمیگرده تهران میسازه میگه همراهش با غذا اومد یه مقدار خرمای تازه بود و نون و کباب بعد افطار شده بود به من گفت که شما با خرما افطار کن اول میگه با خرما افطار کردم بعد گفت باهم نون و کباب رو میخوریم و خوردیم میگا اخر کارم که میخواست بره دست تو جیبش کرد یک مشت پول خورد دراورد بهم داد گفت نمیخواد اینارو بشماری اینارو داشته باشی مشکلات مالیت حل میشه میگه همه رو ریختم زیر همون پوستی که روی تختم بود و هرچیم برمیداشتم حل نشد میگه از این غذا اضافه موند و به کسی نده جز فردا کسی که میاد مهمانت میشه میگه ایت الله غروی اصفهانی فردا اومد و ظاهرا یه چیزایی میدونست گفت غذا داری به من بدی ؟ گفتم اره یه مقدار غذا دارم بهش دادم خورد بعد بهم گفت از اون پولا بهم نمیدی گفت دست کردم زیر اون پوستِ یه دوقرونی دراوردم بهش دادم گفت گرفت بیست تومن بهم داد عوض این دو ریالی که بهش دادم میگه برگشتم تهران و خلاصه این که بودم تهرانو مدرسه ی علمیه هم که حضرت گفته بود درست کردم تا این که یه بار شب نیمه شعبان سال ۴۷ شمسی تو مسیر جمکران قم که مسیر محقری بود جمعیت کمی هم اونجا بودند سرویس بهداشتی های کثیفیم داشت اوضاع نابسامان بود توسل داشتم به حضرت یک نفر دو نفر اومدن دست زدن سر شونم گفتن که حاج قدرت الله امام زمان با شما کار دارند سریع بلند شدم رفتم محضر حضرت بیرون مسجد بود گفت شما این مسجد مارا تجدید بنا کن بساز اوضاعش خوب نیست پول رو هم ما بهت میرسونیم و بهت کمک میکنیم میگه سریع بعدش یه هیئت امنایی تشکیل دادم و اقدام به بازسازی مسجد کردم و شروع کردم به ساخت و ساز میگه مسجد اب نداشت و ما نیاز به چاه داشتیم که بزنیم و خلاصه داخل مسجد اب داشته باشیم زمین محکمی هم بود من یه شرکت حفاری تو خیابون سعدی تهران پیدا کردم برای این که بیاد چاه حفاری کنه پولم نداشتیم بدیم یه چک بیعانه بهش دادیم که اگر بعد از این که چاه به اب رسید ما یه دو هفته بعدش این چکو پول کنیم و یه مکانیم من جلوی مسجد نشون کردم که اینجارو حفاری بکنه تا به اب برسیم پولم نداشتیم میگه دوباره شب بود تو مسجد جمکران بودم شب جمعه ای بود یک نفر از طرف امام زمان امد گفت که حضرت باهات کار داره و میگه بیا میگه دوباره رفتم پیش حضرت گفتکه حاج قدرت الله اینجایی که گفتی چاه بزنن اب نداره یک دوم از اون در اینده اینجاهم خودش میشه جزو مسجد شما برو پشت مسجد چاه بزن همین چاهی که الان چاه مسجد جمکرانه اینجارو حفاری بکنید به چاه میرسید بعدشم جزو مسجد نمیوفته گفتم چشم اقا میگه به اون شرکت حفاری که اومدن خواست از فرداش یا چند روز بعدش حفاریو شروع بکنه مکان رو عوض کردم گفتم بیاید اینجا چاه بزنید گفت اول اصلا زیر بار نمیرفتن گفتم شما چاه بزنید اگر به اب نرسیدید همه ی هزینش با ما خلاصه اونجا حفاری کردن و نسبتا زود به آب رسیدن که خودشونم باورشون نمیشد ولی من قول داده بودم چکشونو پاس کنم هیچ پولیم نداشتم به امام زمان متوسل شدم که حضرت مددی کن ما هیچ پولی نداریم واسه چاه به این ها بدیم میگه رئیس اون شرکته امد دید من جای چاه رو عوض کردم زودم به اب رسیدیم گفت کی گفته این جای چاه رو عوض کنیم گفت که من گفتم عوض بکنیم گفت برای چی گفتی عوض کنیم گفتم دستور امام زمان بود اون گفته بود اینجا چاه بزنید میگه تا اینو بهش گفتم طرف یکم خودشو جمع و جور کرد گفت که اگه دستور حضرته پس این چاهم هدیه ی ما به مسجد و پولی دریافت نکرد پیرامون حفر چاه و میگفت اعجاز رو هم اونجا دیدم این مرحوم حاج قدرت الله لطیفی خیلی داستان داره میدونید که کلا دوتا پیام در طول دوره ی انقلاب واسه ی مرحوم حضرت امام برده شده از ناحیه ی امام زمان که هردوتا پیام رو هم همین مرحوم اقای لطیفی واسه ی امام خمینی بردند یکی در جریان همون ۲۲ بهمن که شاه حکومت نظامیو از ساعت ۴ اعلام کرده بود و گفته بود همه داخل خونه ها باشند و کسی بیرون نیاد و این ها که دستور اوردند به امام پیام اوردند که از مسجد جمکران که ظاهرا امام زمان گفته بگید بریزن بیرون مردم بیان امام خمینی هم دستورو اجرا کرد که اقای طالقانی خیلی اعتراض کرده بود و زیر بار نمیرفت که اخر امام خمینی بهش میگن که اگر دستور از ناحیه ی امام زمان باشه شما چی میگی؟ که دیگه سکوت کرده بود که میگن این پیام رو اقای لطیفی واسه ی امام خمینی برد و بحث دومم این که یه پیامی رو مثل این که برده بود پاریس که به امام گفته بود از ناحیه ی امام زمان که شاه میرود نگران نباش بعد امام سوال کرده بود با خونریزی یا بی خونریزی ؟ که گفتن که امام زمان فرموده بود بی خونریزی میرود و نکته ی پایانی مرحوم لطیفی گفته بود که من عمرم به ظهور قد نمیده و قبل از ظهور از دنیا میرم اما بهم گفتن که شما دوباره رجعت میکنی و در زمره ی یاران حضرت هستی و نکته ی عجیب تر این که نزدیکان ایشون گفتن که ایشون امیرالمونین رو در خواب دیده بود که بهش گفته بود ظهور فرزندم مهدی نزدیکه نزدیک تر از سپیده ی کاذب تا فجر صادق همین صبح قبل از این که اذان صبح بشه یه سپیده ای میزنه بعد سریع اذان صبح میشه امیرالمومنین در عالم خواب به مرحوم لطیفی گفته بود که ظهور فرزندم مهدی انقدر نزدیکه که ایشونم اعتقاد به نزدیکی ظهور داشتاما گفته بود که من عمرم قد نمیده من ظهورو نمیبینم اما خدا عنایت میکنه من رجعت میکنم به دنیا ۲۷ مرداد سال ۸۶ ایشون فوت کردن تو حرم حضرت معصومه اگه اشتباه نکنم کنار اون غرفه ی شهید مفتح ایشون به خاک سپرده شدن مرحوم ایت الله صافی بر ایشون نماز خواند که ایت الله صافی ایشون رو هم ردیف عثمان بن سعید و این ها میداند که یعنی انقدر ایشون مقام و منزلت های معنوی دارند تشرف های مکرر داشته مرحوم لطیفی به محضر امام زمان شادی روحش در این شب جمعه عزیزانی که صوت رو گوش میکنند یا هر زمان دیگری الفاتحه مع الصلوات
- داستان تشرف شماره ۸
-
داستان تشرف ابو الحسین بن ابی البغل کاتب
بسم الله الرحمن الرحیم
ابو الحسین بن ابی البغل کاتب می گوید: از طرف «ابی منصور بن صالحان» مسئول انجام کاری شدم. امّا در طی انجام مسئولیت قصوری از من سرزد، آنچنان که او بسیار خشمگین شد، و من از ترس، متواری و مخفی شدم و او در جستجوی من بود.
در یکی از شب های جمعه به طرف مقابر قریش- مرقد امام کاظم علیه السّلام و امام جواد علیه السّلام- برای عبادت و دعا رفتم. آن شب هوا بارانی و طوفانی بود. به خادم حرم مطهر که «ابا جعفر» نام داشت گفتم: درهای حرم مطهر را ببند تا من بتوانم در خلوت مشغول دعا و راز و نیاز باشم.
زیرا بر جان خود ایمن نیستم، و ممکن است کسی قصد سوئی نسبت به من داشته باشد.
او نیز قبول کرد و درها را بست.
نیمه شب، درحالی که باد و باران همچنان ادامه داشت و هیچ کس در آنجا نبود، مشغول دعا و زیارت و نماز بودم که ناگاه صدای پایی از طرف قبر شریف امام موسی بن جعفر علیه السّلام به گوشم رسید.
مردی را دیدم که مشغول زیارت حضرت امام کاظم علیه السّلام است. او ابتدا بر حضرت آدم علیه السّلام و انبیاء عظام علیهم السّلام درود فرستاد، آنگاه یک یک ائمّه معصومین علیهم السّلام را مورد خطاب و سلام قرار داد تا به امام دوازدهم حجّت بن الحسن علیه السّلام رسید اما نام ایشان را ذکر نکرد.
من تعجّب کردم و با خود گفتم: شاید نام حضرت را فراموش کرد، یا امام علیه السّلام را نمی شناسد، و یا اصلا به امامت ایشان اعتقاد ندارد و مذهب دیگری دارد. وقتی زیارتش به پایان رسید دو رکعت نماز خواند و متوجّه قبر مطهّر امام جواد علیه السّلام شد، و به همان ترتیب مشغول زیارت و سلام شد و دو رکعت نماز خواند. من ترسیدم، زیرا او را نمی شناختم، او جوانی بود در هیئت مردی کامل و پیراهنی سفید بر تن و عمامه ای بر سر داشت که انتهای آن را از زیر گلو گذرانده بود، همچنین شالی به کمر بسته و عبایی بر دوش انداخته بود. پس از نماز به من فرمود: ای ابو الحسین بن ابی البغل! با دعای فرج چقدر آشنایی؟
گفتم: آقای من! کدام دعا؟
فرمود: دو رکعت نماز بخوان و بگو: «یا من اظهر الجمیل و ستر القبیح، یا من لم یؤاخذ بالجریرة و لم یهتک السّتر، یا عظیم المنّ یا کریم الصّفح یا حسن التّجاوز، یا واسع المغفرة، یا باسط الیدین بالرّحمة، یا منتهی کلّ نجوی، و یا غایة کلّ شکوی، یا عون کلّ مستعین، یا مبتدئا بالّنعم قبل استحقاقها.
سپس بگو: یا ربّاه (ده مرتبه) یا سیداه (ده مرتبه) یا مولاه (ده مرتبه) یا غایتاه (ده مرتبه) یا منتهی غایة رغبتاه (ده مرتبه) اسألک بحقّ هذه الأسماء و بحقّ محمّد و آله الطّاهرین علیهم السّلام الّا ما کشفت کربی و نفّست همّی و فرّجت غمّی و اصلحت حالی.
پس هر حاجتی که داری از خداوند مسئلت نما. پس از آن گونه راست صورتت را بر زمین بگذار و صد بار بگو: «یا محمّد یا علی! یا علی یا محمّد اکفیانی فانّکما کافیای و انصرانی فانّکما ناصرای».
سپس گونه چپ صورتت را بر زمین بگذار و صد بار بگو: «ادرکنی» [و پس از صد بار این ذکر را] بسیار تکرار کن.
سپس به اندازه یک نفس بگو «الغوث الغوث الغوث...»
آنگاه سر از سجده بردار که ان شاء اللّه خداوند حاجتت را برآورده خواهد نمود».
وقتی من مشغول نماز و دعا شدم، آن شخص خارج شد. بعد از این که نماز و دعایم به پایان رسید به طرف ابو جعفر خادم رفتم تا بپرسم این مرد که بود؟ و چگونه وارد حرم مطهّر شده بود؟ وقتی درها را بررسی نمودم دیدم همه درها بسته و قفل زده بودند. بسیار تعجب کردم، و با خود گفتم: شاید اینجا در دیگری دارد که من نمی دانم. پیش ابو جعفر رفتم. او داشت از داخل اتاقی که به عنوان انبار روغن چراغ از آن استفاده می کردند، بیرون می آمد، فورا به او گفتم: این مرد که بود؟ چطور توانسته بود داخل حرم شود؟
ابو جعفر گفت: همانطور که می بینی درها بسته و قفل زده هستند، من هم که آن را باز نکرده ام. من آنچه را که دیده بودم برای او تعریف کردم. گفت: او مولایمان صاحب الزمان علیه السّلام است، من بارها ایشان را وقتی حرم خالی است- مثل امشب- دیده ام. از این که چه موقعیتی را از دست داده بودم، خیلی ناراحت شدم. وقتی فجر دمید از حرم خارج شدم. به طرف محلّه «کرخ» رفتم، در این مدّت آنجا مخفی شده بودم. هنگامی که خورشید دمید، عدّه ای از مأمورین صالحان با اصرار از دوستانم سراغ مرا گرفتند، و با خواهش بسیار می خواستند که مرا ملاقات کنند. آنها نامه ای هم با خود داشتند که در آن صالحان نوشته بود که مرا بخشیده و امان داده است. [همچنین مطالب جالب توجهی درباره خوبیها و گذشته خوب من و آینده خوبی که در انتظارم می باشد در آن قید شده بود.]
آنگاه با یکی از دوستان مورد اعتمادم از مخفی گاه خودم خارج شده و با ابی منصور ملاقات کردم. وقتی مرا دید به پا خاست و بسیار مرا مورد احترام خود قرار داد، و چنان رفتار خوبی از خود نشان داد که تا حال از او چنین رفتاری را ندیده بودم. آنگاه گفت: آیا آن قدر ناراحت شده بودی که از من به صاحب الزّمان علیه السّلام شکایت کردی؟
گفتم: من فقط درخواستی ساده و دعایی معمولی کردم.
گفت: چه می گویی؟ دیشب (شب جمعه) بدون مقدّمه مولایم صاحب الزمان علیه السّلام را در خواب دیدم، ایشان به من دستور دادند تا با تو به لطف رفتار کنم، و از این ستمی که بر تو کرده بودم مرا مورد مؤاخذه قرار دادند.
گفتم: لا اله الّا اللّه! گواهی می دهم که خاندان رسالت و ائمّه معصومین علیهم السّلام نه تنها بر حقّ اند بلکه خود منتهی درجه حقیقت هستند. من نیز مولایمان علیه السّلام را بدون مقدمه در بیداری دیدم، و به من چنین و چنان فرمودند. و آنچه را که دیده بودم کاملا شرح دادم. او از این داستان بسیار تعجّب کرد. پس از آن از ابی منصور بن صالحان کارهای شایسته و بزرگی به سبب این رویداد انجام پذیرفت، من هم به برکت مولایمان صاحب الزمان علیه السّلام به مقاماتی در دستگاه او رسیدم که اصلا به فکرم هم نمی رسید. خیلی ها از این نماز جواب گرفتند
ایت الله عراقی میگه که من اثار عجیبی از همین نماز دیدم در سال ۱۲۶۶ من در تهران در منزل ملک التجار مهمان بودم مهمان حاج میرزا بایر امام جمعه ی تبریز که از وطنش تبعید شده بود و اجازه نداشت از سوی حاکم تبریز که به وطنش برگرده من در انجا مهمان بودم خورد و خوراکم با میزبان بود پولی نیاز نداشتم ولی چون غریب بودم روم نمیشد از کسی پولی بگیرم میگه یه روز ظهر رفتم بالا تو اتاق بالایی نماز ظهر و عصر بخونم کتابی بودی توی طاقچه باز کردم دیدم این نماز به این کیفیت داخلش بود گفتم بذار بخونم و از امام زمان مدد بخوام گرفتاری مالیم حل بشه میگه خوندم اومدم پایین پیش امام جمعه نشستم در خونه رو زدند یک نفر گفت که اقا این نامه ای است واسه ی امام جمعه و یک پارچه ی سفیدی امام جمعه نامه رو خوند بعد از این که خوند همراه با اون پارچه ی سفید به من داد گفت که اقا این نامه برای شماست و یکی از تجار به نام میرزا علی اصغر تبریزی این نامه رو نوشته همراه با ۲۰ تومن پول و گفته که من به شما بدم گفتم اقا سبحان الله من امروز ظهر این نماز را خوندم و از امام زمان رفع مشکلم را خواستم و وقتی که به ساعت نامه نگاه کردیم دیدم که همون ساعتی بوده گه من از اون نماز فارغ شدم و امام زمان این ۲۰ تومن رو برام حواله کرده میگه وقتی به امام جمعه گفتم گفت چه خوبه که منم مشکلمو با این نماز حل کنم و ایشونم رفت و این نماز رو خوند و چندی نگذشت که حاکم تبریز برکنار شد حاکم جدیدی اومد با عزت و احترام این امام جمعه رو به تبریز برگردوندن و خلاصه اونجا رفت و سر منسب خودش سر اون امام جماعت و امام جمعه ی خودش حاضر شد و به امورات رسیدگی میکرد .
خیلی مسائل هست از افرادی که این نماز رو خوندند و گرفتاری هارو حل کردند همین ایت الله عراقی میگوید زمانی بود اهل نجف به وبا مبتلا شدند من بعد از چند روز این نماز رو خوندم و میدانستم که از حالا به بعد دیگه از شیعیان کسی وبا نمیگیرد در نجف و خلاصه فردا صبحش که رفتم گفتن دیشب دو نفر وبا گرفتند گفتم تحقیق کنید مال دیشب نبوده مال قبل از دیشب بوده چون من دیشب این نماز دو خونده بودم و خلاصه که میگفت بعد تحقیق کردم دیدم که این دو نفری که وبا گرفته بودند مال قبل از دیشب بوده به واسطه ی این نماز حتی مرض وبا رو از نجف دفع کردند.
خیلی مطلب هست خواستم بگویم که نماز های مجرب هست و توسل به امام زمان و کل مشکلات با کمک این نماز انشاالله حل میشود .
- داستان تشرف شماره ۹
-
داستان تشرف آقای زرگری و زارع
بسم الله الرحمن الرحیم
قرار شد داستان تشرف بگیم من دوتا داستان تشرق کوتاه میگم بعد در نهایت یک نتیجه گیری میخوام بکنم از این دوتا داستان تشرف کوتاه یکی از علما که در سال ۵۷ هجری شمسی از دنیا رفت مرحوم شیخ محمدتقی زرگری بود ایشون در شب نیمه ی شب شانزدهم ماه رمضان سال ۵۷ هجری شمسی که میشه خدودا مرداد سال ۵۷ که تا پیروزی انقلابم به عبارتی پنج شش ماه باقی مونده بود ایشون خانمش این موضوع رو تعریف کرده که میگه من نیمه شب تو ماه رمضون از خواب بلند شدم با صدای گریه و مناجات همسرم شیخ محمد تقی زرگری دیدم یه عطر عجیبی فضای اتاق رو گرفته ازش پرسیدم چیشده گفت که نمیدونی چخبر بود وجود نازنین حضدت بقیه الله اومده بودند منزل ما من خدمتشون بودم و الانم ایشون رفتن از فراغ ایشون دارم گریه میکنم خانمش میگه چرا منو بیدار نکردی میگه به امام زمان گفتم گفت نه بذار بخوابه بعد میگه ازش سوال کردم مذاکره ای هم باهم داشتید صحبتم کردید میگه اره من یه چند تا سوال از امام زمان پرسیدم حضرت جواب دادن ولی نمیتونم هنه ی سوالا و جوابارو به تو بگم گفتم خب اونجاهاییشو که میتونی بگی رو برام بگو گفت یکی از سوالاتم این بود که اقا اوضاع مملکت چی میشه چون مملکت سال ۵۷ خیلی اوضاعش شلوغ بود و بحث حالا پیروزی انقلاب خیلی ها میگفتن شاید در آینده این انقلاب پیروز شه خیلی ها هم تابستون فکر نمیکردن که تا پنج شش ماه دیگه انقلاب پیروز میشه میگه از اوضاع مملکت پرسیدم امام زمان در پاسخ گفت که شاه میره و رژیم پهلوی سرنگون میشه و فرج من هم نزدیکه میگه اونموقع ها کسی اصلا فکر نمیکرد که شاه به این زودی ها از این مملکت بره چون خیلی سفت قدرتو چسبیده بود بعد خانومش میگه ازش پرسیدم که شفای این بیماری که داری رو نخواستی گفت که من یه چندماهیم اضافه موندم و کارم تمومه بعد خود اون شیخ محمد تقی زرگری میگه از امام زمان پرسیدم که من چطوری خدمت شما برسم (اینجاش مهمه) میگه امام تو پاسخ به من گفت که میرزا محمد تقی من همیشه با شما هستم هروقت بخواید میتونید منو ببینید اینو داشته باشید و بعدشم میگن اون بیماری میرزا محمد تقی دیگه خوب نشد و تا یه چند وقت بیمار بود و از دنیا رفت این داستان تشرف اول بود
داستان تشرف دوم را اقای خداکرم زارع تعریف کرده اینو سال ۷۴ هجری شمسی این داستان رو تعریف کرد حدود مثلا ۲۴ سال قبل ایشون تو روستاهای اطراف شیراز زندگی میکنه خدا کرم زارع میگه من همسرم یه غده ای در سرش در اومده بود و بیماری داشت و همش بیهوش میشد و خلاصه این بیماری خیلی ازار میداد همسر من رو و خیلی هم دکتر ررده بودیم و گفته بودن که خوب نمیشه و علی الظاهر مثل این که قابل جراحی هم نبوده اون غده ای که در سر این خانومه روییده بود میگه خیلی هم خانومم توسل پیدا کرده بود برای حل این مشکل یه روزی در خونه ی مارو زدن خانوم من رفت درو باز کرد دید یک سید جلیل القدریه دم در خانه ی ما ایستاده گفت اجازه هست بیام داخل خانومم گفت بفرمایید بیاید داخل میگه خیلی خانومم از این سید جلیل القدر خوشش اومد گفت اقا شما ساداتی دعا کن خدا این بیماری من رو شفا بده اگر انشاالله شفا پیدا کنم هرچی پولم بخوای بهت میدم میگه اون سید یه تبسمی کرد گفت اتفاقا ما برای شفا دادن بیماری تو اومدیم منزلت به پول و این چیزهاهم نیازی نداریم بیماریت خوب میشه به زودی گفت که خب چیکار کنم که بیماریم خوب بشه گفت منو صدا کن گفت چجوری صدات کنم گفت هروقت خواستی منو صدا کنی فقط بگو یا صاحب الزمان همین هیچی دیگه نگو میگه این خانوم من گفته بود یا صاحب الزمان که دیگه با گفتن یا صاحب الزمان بیهوش شده بود و زنای همسایه ریختن سرشو به دامن گرفتند و به هوش اومد و گفت اثاری از درد در سرم نیست و از اون تاریخ به بعد این همسر من کامل خوب شد و تموم شد و رفت حالا این دوتا داستانو میخوایم بذاریم کنار هم امام زمان به شیخ محمد تقی زرگری وقتی که شیخ محمدتقی بهش گفت اقا من میخوام شمارو ببینم میخوام با شما باشم چی بگم امام زمان بهش گفت من همیشه با شمام هروقت بخوای میتونی منو ببینی من همیشه کنار شما هستم و همسر خداکرم زارع وقتی که گفت من چجوری شمارو صدا بزنم گفت فقط بگو یا صاحب الزمان عزیز دل من که میخوای امام زمانتو صدا بزنی بهش پتوسل بشی و مشکلاتتو حل کنی اصلا نیازی نیس این دعاهارو یاد بگیری که نمیدونم من روش های توسل امام زمان رو بلد نیستم و من به یه نفر میگفتم امام زمان ۱۶. ۱۷ تا روش توسل داره تو کلاس های مهدویت هم توی سرفصل تمام این ۱۷ تارو میگیم بعد میگفت اقا من هیچکدومو بلد نیستم من باید چیکار کنم گفتم اصلا بلد بودن نمیخواد فقط بگو یا صاحب الزمان ما باید باور کنیم و یقین داشته باشیم وقتی که میگوییم یا صاحب الزمان از اعماق وجود میگوییم امام ما حی است و حاضر است و زنده است و میشنود و لبیک میگوید اگر به این باور برسیم اگر به این یقین برسیم بدان که امام خودت را حی و حاضر کردی و مشکلاتت حل شدنی است با ید امام زمان و دعای امام عصر واسه رسیدن به امام زمان خیلی کار خاصی نمیخواد حضرت تو دوتا از این تشرفات داره میگه که اقا من کنار شما هستم با شما هستم فقط بگو یاصاحب الزمان حالا مثلا ما ایرانیا دوست داریم یه چیزیو سه بار بگیم حالا سه بار بگیم یاصاحب الزمان اما خالصانه و مخلصانه بگو خیلی هم قرار نیست روش های توسلو بلد باشی و این کار هارو انجام بدی به ویژه برای ادمای کم سواد اینجوری یا صاحب الزمان بگیم و مشکلات را حل کنیم که حل شدنی است و امام میاد و یقین داشته باشیم که امام میشنوه و میاد و کنار ما حاضر میشه و حرف مارو میشنوه گرچه که او مارا میبیند و ما قادر به دیدن امام نیستیم پس اینو امشب از من یادگاری داشته باشید تو مواقع گرفتاری تو مواقع مشکلات فقط بگید یا صاحب الزمان من این داستانو یه جا گفتم تو کلاسای مهدویت یه خانومی بعد از کلاس اومد گفت رانندگی میکردم پشت فرمون بودم ظاهرا ترمز ماشین بریده بود و منم هول کردم و عوض ترمز تازه گاز میدادم تو لحظات پایانی که ماشین داشت به مانع برخورد میکرد فقط گفتم یا صاحب الزمان میگفت دوباره ترمز ماشین عمل کرد و ترمزی که تا چند ثانیه ی قبل کار نمیکرد کار کرد هزارتا از این داستانا هست خیلی ذکر خاصی نمیخواد فقط باید گفت یاصاحب الزمان بر چهره ی دلگشای مهدی صلوات
تلفن: ۹۱۹۶۰۹۸۱۸۵ (۹۸+)
ایمیل: info@maood.ir
شهرزیبا. بلوار جوانمردان نبش فرساد غربی ساختمان کورش پلاک ۸طبقه سوم واحد۲۰
بنیادقرانی ولی عصر(عج) در غرب تهران در زمینه های قرآنی شامل حفظ تخصصی دوساله و چهارساله؛ حفظ موضوعی؛ آموزش تفسیر و مفاهیم قران؛ مهارت آموزی قرائت قران از سطح مبتدی تا پیشرفته و حفظ و روخوانی کودکان و مهدقرآن وهمچنین آموزش تخصصی نهج البلاغه شامل مربیگری؛ عرفان عملی با دستورات نهج البلاغه و تفسیر نهج البلاغه و نیز آموزش های مهارت افزائی و روانشناسی خانواده فعال می باشد.